loading...

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

بازدید : 403
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 20:57

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 121
هیچ نیرویی برایم نمانده بود علی دستش را روی شکمم می‌گذارد و محکم فشار می‌دهدِ انقدر محکم که از درد از صندلی جدا می‌شوم و فریادی می‌کشم.
ـ فریماه بچه خفه میشه. همکاری کن فریماه.
نایی برایم نمانده است. درد مانند دریلی بود که استخوان‌های لگن و کمرم را سوراخ می‌کرد و از این طرف جسمم نیرویی نداشت که بتواند بچه را به دنیا بیاورد.
درد مرا مغلوب می‌کند و درست مثل جنازه‌‌‌ای روی صندلی بدون هیج تلاشی مرا له می‌کند.
ـ فریماه بچه خفه میشه. یکم تلاش کن یکم تلاش کن.
کشیده ایی روی صورتم پخش می‌کند. چشمم را به سختی باز می‌کند. و فریادش را درون مغزم حلاجی می‌کنم.
ـ فریماه پسرت خفه شد! تو نباید از هوش بری.
بطری اب را روی صورتم پخش می‌کند و من کمی‌سطح هوشیاریم را بدست می‌آورم.
ـ فریماه زور بزن. زور بزن سر بچه مشخصه. فقط زور بزن.
انرژیم به کلی تحلیل رفته بود ولی لحظه‌‌‌ای خنده‌های کامران را حس می‌کنم. عطر آغوشش را که هنوز در خاطراتم سپرده بودم. نیمه‌ی وجود کامرانم که اکنون در بطنم با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند. خدایا من باید پسر کامران را سالم به دنیا بیاورم. من به کامران قول داده ام مواظبش باشم. من بعد از هشت ماه نداشتن کامران دلخوش به کودک درون شکمم بودم.
دستم را مشت می‌کنم و محکم روکش صندلی را می‌گیرم و فریاد سر می‌دهم. فریاد از عمق وجود فریادی که بتواند پسرم را از مرگ نجات دهد.
ـ خدا کمک کن.
ـ آفرین فریماه. یه بار دیگه فریماه. افرین.
تمام قوایی که داشتم را به کار می‌برم و از ته دل فریاد می‌کشم.
ـ خدااااا.....
دلم خالی می‌شود. درد به یک باره از تنم پر می‌کشد. حس سبکی تمام وجودم را احاطه می‌کند. انگار که از درون خالی می‌شوم و فقط حس می‌کنم مایع گرمی‌تنم را گرم می‌کند.
صدایی گریه‌ی نوازاد درون گوشم می‌پیچد و من به دنبال شباهت صدایش با صدای پدرش است.
چشمانم به سختی باز است علی راه تنفسی کودک را با تجهیزاتی که همراه خود آورده بود باز می‌کند و بعد از اتمام کار محلفه‌‌‌ای اطراف بچه می‌پیچد و درون آغوشم می‌گذاردش.
ملحفه‌‌‌ای روی پاهای برهنه ام می‌گذارد و سریع بدون اندکی تلف کردن وقت پشت فرمان می‌نشیند.
ـ جفت خارج شد. خونریزیت زیاده. باید برسونمت بیمارستان فریماه.
می‌خواهم بعد از نه ماه پسر کامرانم را ببینم. عطر و چهره اش را درک کنم به سختی سرم را می‌چرخانم و حرکت دستش را می‌بینم. جانی می‌گیرم و با همان لب‌های کبود و زخمی‌ام بوسه‌‌‌ای به پیشانیش می‌زنم.
نمی‌دانم چه موقع چشم باز می‌کنم کی دنیای اطرافم را واضح می‌بینم و کی چهره‌ی فرزندم را می‌نگرم.
هنوز سرم گیج می‌رود ولی بهتر از قبل هستم. حال جسمی‌ام بعد از کشیدن درد‌های طاقت فرسا بهتر است و فقط برای دیدن فرزندم بی طاقتم.
اتاق خصوصی برایم گرفته است. تنها در اتاق هستم. به سختی روی تخت می‌نشینم. سرم گیج می‌رود ولی خودم را به سختی کنترل می‌کنم.
در باز می‌شود و پرستار با تخت بچه وارد می‌شود.
ـ بیدار شدی؟ نمی‌دونی پسرت چیکار کرد. بیمارستان رو گذاشته رو سرش از گرسنگی. بیا بهش شیر بده.
نوزاد را درون آغوشم می‌گذارد و من برای بار اول بعد از نه ماه چهره اش را می‌بینم. گردی صورتش به کامران کشیده است رنگ چشمانش مشخص نیست.
ـ خانم مگه نمی‌بینی بچه گرسنشه؟ نمی‌خوای بهش شیر بدی؟
نوشته : زینب رضایی

شنبه ای که از کرونا تعطیله
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 156
  • بازدید کننده امروز : 74
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 193
  • بازدید ماه : 638
  • بازدید سال : 7936
  • بازدید کلی : 17547
  • کدهای اختصاصی